85-

اکتبر 29, 2019

شاعری بی‌حوصله‌ام
حوصلهٔ غم ندارم
حوصلهٔ خوشی ندارم

شاعری بی‌حوصله‌ام
حوصلهٔ شعر ندارم
شعرِ بی‌حوصله دارم

ندارم ندارم
یک کاسهٔ پُر دارم
یک کاسهٔ بی‌حوصله

شاعری بی‌حوصله‌ام
شعرِ بی‌حوصله دارم
شعرِ بی‌غم
شعرِ بی‌مار
شعرِ بی‌آهنگ

حوصلهٔ شعر ندارد
شعرم


84-

ژوئیه 11, 2018

داشتم میزدم همه چی رو بشکونم، پام اشتباهی خورد کنارش، هیچی نشکست.


83-

اکتبر 31, 2017

«دهانی که به خنده باز می‌گردد را دیگر نمی‌توان بست.»

یک ضرب‌المثل قدیمی کرمانی


82-

آگوست 22, 2017

در این کلمات بادی جریان ندارد
آب نیست
خاک هم نیست
این کلمات در فضایی معلق‌اند
که به گذشته نمی‌رود
به آینده هم
این کلمات به تعبیری وجود نیز ندارند
چرا که چیزی داشتن مشخصه‌ی لحظه‌ای پیش از خود است و این لحظه در کلمات درک نمی‌شود
لااقل در این کلمات
آن‌ها را در بسته‌ای ویژه نگاه می‌دارم
تا نگاهم دارند
صبح‌ها روی بسته را دستمال می‌کشم
و شب‌ها از آن به عنوان بالشت استفاده می‌کنم
آن را همه جا می‌برم
معروف شده‌ام به حسین بسته‌ای
صد دانه واژه
بسته به بسته
یک جا نشسته
(و به دلایلی کاملن روشن)
تکان هم نمی‌خورد.


81-

سپتامبر 8, 2016

تصمیم گرفته‌ام هر روز یک شعر بگویم
و اگر خوب باشد
بگذارم این‌جا.
ولی از کجا معلوم
مثل همین شعر
تا همین‌جا
هیچ معلوم نکند چه خبرش است؟
از کجا معلوم
یک هو
همین‌جا تمام نشود؟


بالاخره هشتاد؟

سپتامبر 8, 2016

آمدم برخیزم
اما بلندی دست من نبود
پای من نبود
به زانوانم نمی‌رسید حتی
پس چه بود؟
شک کردم
شکم را تعریف کردم
برای احمد، یا روزبه
دو هفته گذشته است
تردید از من است (می‌شد شکم هم باشد، shekam)
اما من از او نیستم
الّا ذوالفقار


79-

مِی 11, 2015

 

خیال‌های صومعه را
همۀ زنان بدکاره‌اند
برای شعری به این بلندی
که قصد سرودنش را دارم
نیاز به پستان‌هایی بزرگ است
و یک خانه
کدام کولی
لولی
بی این دو دوام می‌آورد؟
من خانه‌ام را
در پستان‌های تو فشار می‌دهم
و از من دور می‌شوند
کنمشان

این همه بادهای بی‌حاصل که می‌بینیم
ما همه‌ایم
نه خیال‌هایمان را حاصلی
نه بادهایمان را خیالی

خیال‌های صومه را
پایانِ
جست و جوی تابوت
شعری به این بلندی است
که قصد سرودنش را دارم.


78-

دسامبر 4, 2013

إِنَّمَا یخْشَی اللّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ

پیامبری باش
پیامبری که فریاد نزند
انذار نکند
تبشیر ندهد
خودش را چس بکند
و پرچم کشورش هزار رنگ باشد
و روزها در چله‌نشینی‌هایش چنان گریه کند
که خداوند به جای متن برایش نقاشی بفرستد:
بیا این هم پرترۀ لخت
برو حال کن
و چیزی هم نمیخواهد بخوانی
خواندنی‌ها را برای دیگران فرستاده‌ام
تو رسول منی
محبوب منی
این‌ها را برایت فرستاده‌ام که حال کنی
دوستت دارم رسول عزیزم
چه گیس‌های درازی
سیاهی
چه چشم‌های خوشگلی
حیف نیست گریه کند اینها؟
بیا
بیا
این پرتره‌ها را ببین و حال کن
آخر من خدا هستم
من دوستت دارم
چرا از من می‌ترسی
چرا
آرام گریه کن
آرام
الان است که همۀ دنیا بفهمند
یک کلاغ
چهل کلاغ
بکنند
کلاغ هزار سال عمر می‌کند
و نقض انا الیه راجعون است
تو نباش رسول من
آرام باش
چه کار کرده‌ام من
بگو
من که دوستت دارم
تو که می‌دانی
آخر
چه می‌خواهی از جان ذات من؟

 


77-

اکتبر 2, 2013

 

پرنده ترس ندارد
جلد که باشی
کسی بال‌هایت را قیچی نمی‌کند
جلد که باشی
جلد آبی
جلد قرمز
جلد پلاستیکی
شما هیچ می‌دانید چرا من به خودم هیچ زحمت نمی‌دهم؟
چون که هیچ شعری
تا ابد زیبا نیست.

 


76-

سپتامبر 1, 2013

 

داد زد: فرار کن!
و فرار
از دست من را کرد.
خواب میدیدم
تا کیلومترها
هیچ جنازه‌ای خوابش نبرده است
و پناه
هرگز به من نخواهد برد
و در
در من جایی نخواهد رفت.

(آه ای تشک‌های سرگردان!
اندکی به من آرامش بدهید.)

کسی سکوت زد: السّلام.
و نشانه‌های خون‌مردگی
و خفگی
بر گلوی من
آشکار را شروع کرد.